آلن وودز
ترجمهی مصطفی یساری
خورشید سال جدید که طلوع میکند، خاطرات «سال نویی» دیگر، درست یک قرن پیش، زنده میشوند. طلوع ۱۹۱۴؛ زمانی که میلیونّها نفر انگار که در خواب باشند به سوی ورطه روان بودند.
در روز سال نوی آن سال، کمتر کسی فکر آنچه در راه بود میکرد. صد سال از نبرد واترلو گذشته بود و خاطرهی جنگ محو شده بود – حداقل در بریتانیا. جنگ در آفریقای جنوبی تخاصم کوچکی بیش نبود و به پیروزی خاتمه یافته بود. آن امپراتوری که خورشید هرگز در آن غروب نمیکرد انگار در برتری جهانی خود تضمین شده بود.
البته آن سوی دریایِ مانش، داستان دیگری بود. خاطرات جنگ فرانسه و پروس و اشغال آلساس-لورن به دست آلمان هنوز پابرجا بود. ارتش تشنهی انتقام بود اما در خیابانهای مونتمارتر، کافهها به راه بودند و جنگ چشماندازی زودرس به نظر نمیآمد.
در بخش اعظم قرن ۱۹ام، انجیلِ بورژوازی لیبرالیسم بود، ابراز سیاسی باوری محکم که عروج سرمایهداری، ترقی بشری را تضمین میکند. بیشتر کشورهای اروپای غربی از دورهای از رفاه اقتصادی گذشته بودند که انگار میرفت تا همیشه پابرجا بماند. فنآوری جدید (تلفن، کشتی بخار، راهآهن) نقشی بسیار انقلابیتر از اینترنت در زمان ما، در نزدیک کردن جهانیان به همدیگر ایفا کرده بود.
صلح و رفاه حالت عادی اوضاع دانسته میشد: «امروز بهتر از دیروز و فردا بهتر از امروز». بسیاری باور داشتند که اقتصادهای اروپا به قدری در هم ادغام شدهاند که جنگ غیرممکن است. توسعهی سریع علم و فنآوری اثبات راهپیماییِ ثابتقدمِ ترقی بود و تضمین آهنین برتری تمدن غرب. با این همه در اوت ۱۹۱۴، این رویای زیبا در کابوسی هراسناک خاتمه یافت. خرد جای خود را به بیخردی داد. اروپا و کل جهان به رقص مخوف مرگ سقوط کردند.
یکشبه همه چیز به عکس خود بدل شد. فنآوریِ مدرن که زمانی عامل قدرتمند ترقی بود به وسیلهی تولید شیطانیترین سلاح نابودی بدل شد و در سطحی هراسناک، خرابیِ بیسابقه به بار آورد. به جای تجارت آزاد، همهجا دیوارهای حمایتگرایی بالا رفت. به جای لیبرالیسم و دموکراسی به میلیتاریسم و نظامیگری و دیکتاتوری به شکل علنی یا بزککرده رسیدیم. حداقل نه میلیون نفر جان خود را در «کشتار بزرگ» از دست دادند.
دلایل جنگ
از این همه معمولا این نتیجه گرفته میشود که جنگ و تخاصم نتیجهی ناگزیر تهاجمی بودن طبیعی گونهی بشر (یا مردان، اگر حرف بعضی فمینیستها را باور کنیم) است. در واقعیت اما این توضیح هیچ چیزی را توضیح نمیدهد. اگر انسانها طبیعتا تهاجمیاند، چرا همیشه مشغول جنگ نیستیم؟ چرا جامعه خود را تکه پاره نمیکند
در واقعیت، وقوع هر چند وقت یکبار جنگ خبر از تنشهای موجود در جامعهی طبقاتی میدهد که گاه به نقطهای خطیر میرسند که در آن، تناقضها تنها از طرق خشونتبار قابل حل هستند. کلاسویتز این فکر را در گفتهی معروف خود توضیح میدهد: «جنگ تنها ادامهی سیاست از طرق دیگر است.» برای توضیح دلایل جنگ جهانی اول (که ما در مقالات بعدی در جزئیات به آن میپردازیم)، روش علمی تحلیل مارکسیستی ضروری است.
این جنگ در تحلیل نهایی محصول عروج دیرهنگام آلمان بود که دیرتر از بریتانیا و فرانسه وارد راه سرمایهداری شده بود. این عروج، تناقضات جدید و غیر قابل تحملی ایجاد کرد. آلمان میان رقبای قدرتمندی که از مزایای امپراتوری برخوردار بودند گیر آمده بود و دست آنها بر گلوی او چنگ میزد. طبقهی حاکمه در برلین پس از دستیابی به پیروزی آسان بر فرانسه در سال ۱۸۷۱ به دنبال بهانه برای جنگی بود که به آن امکان غلبه بر اروپا و کسب اراضی و بازار و مستعمره دهد.
آیا با این حساب باید آلمان را مسئول جنگ بدانیم؟ این تصور که میتوانیم تقصیر جنگ را بر دوش کشوری مشخص بیاندازیم غلط و سطحینگرانه است. همانطور که مقصر دانستن کشوری بر این اساس که «تیر اول را که شلیک کرد» درست نیست. ارتش آلمان، بلژیک را اشغال کرد و بدون شک این تجربهای دهشتناک برای مردم بلژیک بود. اما بسیار دهشتناکتر، زجر میلیونها نفر از بردگان مستعمراتی در کنگو بود که تحت حکومت «بلژیکِ کوچکِ بیچاره» بودند.
امپریالیستهای فرانسه میخواستند اراضیِ آلساس و لورن را پس بگیرند که آلمان در سال ۱۸۷۱ تصاحب کرده بود. اما آنها در ضمن میخواستند راینلند را تصاحب کنند و مردم آلمان را تحت ستم و چپاول قرار دهند، چنانکه بعدها در معاهدهی ورسای دیدیم. امپریالیستهای بریتانیا درگیر «جنگی دفاعی» بودند – یعنی جنگی برای دفاع از موقعیت ممتازشان به عنوان بزرگترین راهزن امپریالیست در جهان که میلیونها هندی و آفریقایی را در بردگی مستعمراتی خود نگاه داشته بود. در مورد تک تک کشورهای متخاصم، از بزرگترین تا کوچکترین، میتوانیم همین محاسبات کلبیمسلکانه را پیدا کنیم.
به عقب که بر میگردیم، و به لطف مزیتی که نگاه به گذشته به ما اعطا میکند، درک دلایل فاجعهی ۱۹۱۴ دشوار نیست. عوامل بسیار دیگری هم در کار بودند همچون تخاصم بین روسیه و اتریش-مجارستان برای برتری در منطقهی بالکان و آمال حکومت تزارها برای فتح قسطنطنیه از دستان لرزان امپراتوری رو به موت عثمانی. توحش خونین جنگّهای بالکان ۱۳-۱۹۱۲ هشداری بود و قدرتهای بزرگ در چند نوبت پیش از ۱۹۱۴ تا نزدیکی جنگ رفتند.
با این همه، علیرغم تمام نشانههای هشدار، خیلیها فکر میکردند جنگی در کار نخواهد بود. بریتانیا و آلمان بزرگترین شرکای تجاری یکدیگر پس از آمریکا بودند. مگر میشود به جنگ یکدیگر بروند؟ حتی هنوز که صد سال گذشته، بعضی دانشگاهیان محترم (خدا ما را از دانشگاهیان محترم نجات دهد!) میگویند «جنگ بزرگ» اصلا لازم نبود و میشد راهحلی دیپلماتیک پیدا کرد تا کلی زحمت غیرضروری از دوش انسانیت برداشته شود و همه با خوبی و خوشی زندگی کنند.
صد سال پس از «کشتار بزرگ»، نه فقط نزد دوستان دانشگاهی محترممان و نه فقط میان صلحطلبانِ احساسی که در ضمن برای سیاستمداران بورژوا، رسم شده است که دریا دریا اشک تمساح در مورد «بیفایدگی جنگ»، از دست رفتنِ بیهودهی زندگی و غیره و غیره ریخته شود. به ما میگویند که باید «از تاریخ یاد گرفت» تا هرگز تکرار نشود. این واقعیت که هر روز هزاران نفر همچنان در میدان جنگ کشته میشوند ظاهرا از منظر توجهشان میگذرد. حداقل پنج میلیون نفر در کنگو جان دادهاند که نشان میدهد هگل چقدر درست میگفت وقتی که نوشت تنها یک درس میتوان از تاریخ گرفت و آن هم اینکه هیچکس هیچچیز از آن یاد نگرفته است.
ایکاش میشد ادارهی مسائل جهانی را از دستان ناکارآمد سیاستمداران و بانکدارها و ژنرالها گرفت و به خانمها و آقایانِ آموخته و بسیار خردمند دانشگاهها سپرد! ایکاش میشد دست لطیف خرد بر جهان حکمرانی کند! وه که جهان چه جای پرسعادتی میبود! متاسفانه، کل مسیر تاریخ بشر، حداقل در ده هزارهی پیش، نشان داده که زندگی نوع بشر هرگز تحت حکومت خرد پیش نرفته است. هگل در زمان خود به این مساله اشاره کرد. او علیرغم تعصبات ایدهآلیستیاش اغلب به حقیقت نزدیک میشد، از جمله زمانی که نوشت منافع بر زندگی کشورها حکومت میکند و نه خرد.
چرا در دوره ی اخیر جنگ جهانی دیگری نداشتهایم؟
آیا میتوان تشابهات مفیدی بین اوضاع سال ۱۹۱۴ و اوضاع کنونی پیدا کرد؟ قیاسهای تاریخی درون محدودههایی مشخص میتوانند مفید باشند اما همیشه باید این محدودیتها را خوب به خاطر داشته باشیم. آری، تاریخ خود را تکرار میکند اما این تکرار هیچوقت دقیقا مثل گذشته نیست.
مهمترین تشابه این است که امروز تناقضات سرمایهداری بار دیگر به شیوهای انفجاری در سطح جهانی سر بلند کردهاند. دورهی بلندی از گسترش سرمایهداری (که شباهتهای خیرهکنندهای با دورهی پیش از جنگ جهانی اول دارد) در سال ۲۰۰۸ به پایانی چشمگیر رسید. ما اکنون درگیر جدیترین بحران اقتصادی در تمام تاریخ ۲۰۰ سالهی سرمایهداری هستیم.
بر خلاف نظریههای اقتصاددانان بورژوا، جهانیسازی تناقضات بنیادین سرمایهداری را از میان نبرد. تنها آنها را در سطحی بسیار وسیعتر از پیش بازتولید کرد: جهانیسازی اکنون خود را به صورت بحران جهانی سرمایهداری نشان میدهد. دلیل بنیادین بحران دقیقا همان است که در سال ۱۹۱۴ بود: شورش نیروهای مولده در مقابل دو مانع بنیادین که جلوی پیشرفت بشری را گرفتهاند: مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و دولت-ملت.
مارکسیستهای سابق مثل اریک هابزبام میگفتند جهانیسازی به تخاصم کشورها پایان میدهد. کارل کائوتسکیِ رویزیونیست هم صد سال پیش عین همین حرف را میزد. جنگ جهانی اول توخالی بودن این تئوری را نشان داد. و وضعیت جهان ما در سال ۲۰۱۴ بلاهتِ نو-رویزیونیسمِ هابزبام را نشان میدهد. میتوانیم ببینیم که لنین چهقدر عمیقتر بود؛ کتاب کلاسیکِ او، «امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری»، هنوز به همان تازگی و مفیدی همان زمانی که نوشته شد است.
اما تفاوتهای مهمی هم در کار است. امپریالیستّها در دو نوبت کوشیدند تناقضاتشان را با جنگ حل کنند: ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹. چرا نه دوباره؟ در واقع، تناقضات بین امپریالیستها اکنون به قدری تند و تیزند که در گذشته منجر به جنگ میشد. باید این سوال را پرسید: چرا دنیا دوباره عازم جنگ نمیشود؟
پاسخ، تغییر توازن قوا در سطح جهانی است. دلیلی ندارد آلمان بلژیک را اشغال کند یا آلساس-لوران را تصاحب کند، به این دلیل ساده که آلمان همین حالا کل اروپا را از طریق قدرت اقتصادی خود در سیطره دارد. تمام تصمیمات مهم را مرکل و بانک مرکزی آلمان میگیرند و هنوز یک گلوله هم شلیک نشده است. شاید فرانسه بتواند جنگی برای استقلال ملی از چنگال آلمان آغاز کند؟ مطرح کردن این سوال برای نشان دادن بلافاصلهی خزعبل بودنش کافی است.
واقعیت اینجا است که کوتولهدولتهای کهن اروپا مدتها است دیگر هیچ نقش مستقلی در جهان بازی نمیکنند. این است که بورژوازی اروپا مجبور به تشکیل «اتحادیهی اروپا» شد تا تلاش کند در صحنهی جهانی با آمریکا و روسیه و حالا چین رقابت کند. اما جنگی بین اروپا و هر یک از دولتهایی که در بالا نام بردیم به کلی غیرممکن است. از همهی دلایل دیگر که بگذریم، اروپا فاقد ارتش و نیروی دریایی و هوایی است. آن ارتشهایی هم که وجود دارند تحت سیطرهی بخیلانهی طبقات حاکم مختلف هستند که پشت سررِ «وحدتِ» اروپا، همچون گربههایی که در گونی گیر آمدهاند برای دفاع از «منافع ملی» خود میجنگند.
از نقطه نظر نظامی، هیچ کشوری نمیتواند در مقابل قدرت نظامی عظیم آمریکا قد علم کند. اما این قدرت هم محدودیتهای خودش را دارد .تناقضات آشکاری بین آمریکا، چین و ژاپن در اقیانوس آرام موجود است. در گذشته چنین وضعیتی منجر به جنگ میشد. اما چین دیگر کشوری ضعیف و عقبمانده و نیمهمستعمراتی نیست که بتوان آنرا به راحتی اشغال کرد و تحت انقیاد مستعمراتی قرار دارد. این کشور اکنون قدرت رو به رشدِ اقتصادی و نظامی است که دارد خودی نشان میدهد و بر منافعش تاکید میکند.
آمریکا در عراق و افغانستان ناکام مانده و نتیجهی اعمال خودش را دیده. این کشور قادر به دخالت در سوریه نبود. چگونه حتی میتواند به فکر جنگ با کشوری مثل چین باشد وقتی قادر به پاسخ دادن به تحریکهای مداوم کرهی شمالی نیست؟ مسالهای بسیار مشخص روبروی ما قرار گرفته است.
جنگ و انقلاب
پیش از سال ۱۹۱۴، رهبران جنبش کارگری در اروپای غربی توهمات بورژوازی را در اشتراک داشتند. رهبران سوسیال دموکرات در کلام دم از افکارِ سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی میزدند و اول ماه مه که میشد سخنرانیهای خیلی رادیکالنما و حتی انقلابی میکردند اما در عمل چشمانداز انقلاب سوسیالیستی را به نفع رفورمیسم کنار گذاشته بودند: یعنی به نفع این باور که میتوانند به صورت صلحآمیز و تدریجی و بیدردسر، در آیندهای دوردست، سرمایهداری را به سوسیالیسم بدل کنند.
سوسیال دموکراتها (که در آن زمان شامل لنین، تروتسکی، رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت هم میشدند) در تک تک کنگرههای بینالمللی خود به قطعنامهّهایی رای دادند که وعده میداد انترناسیونال مخالف هرگونه تلاش امپریالیستهای برای آغاز جنگ خواهد بود و حتی از موقعیت برای سازماندهی مبارزهی انقلابی علیه سرمایهداری و امپریالیسم استفاده خواهد کرد.
تمام رهبران انترناسیونال دوم (به استثنای رهبران احزاب روسیه، صربستان و ایرلند) با حمایت از طبقهی حاکمهی «خودشان» به دلایلِ «میهندوستانه» به طبقهی کارگر خیانت کردند تا ننگ ابدی را نثار خود ساخته باشند. در نتیجه، میلیونها کارگر لباس جنگ پوشیدند و محکوم به مرگ در کشتارگاههای گلآلود فلاندرز شدند. فریادِ «کارگران جهان متحد شوید» طرفهای تلخ مینمود؛ اکنون، کارگران آلمانی و فرانسوی و روس برای منافع اربابان خود، یکدیگر را با تفنگ و سرنیزه به کام مرگ میفرستادند. به نظر شاهد اوضاعی به کلی نومیدکننده بودیم. اما جنگ امپریالیستها با انقلاب خاتمه یافت.
انقلاب روسیه راهی پیش روی بشریت گذاشت: راهی برای نجات از جنگ و فقر و زجر. اما فقدان رهبری انقلابی در سطح بینالمللی باعث شد این موقعیت در کشوری پس از کشور دیگر از میان برود. نتیجه، بحرانی جدید بود و جنگ امپریالیستی دیگری که حتی دهشتناکتر از قبلی بود و منجر به مرگ ۵۵ میلیون نفر شد و تا پای فروپاشی تمدن بشری پیش رفت.
دو جنگ جهانی کافی بود تا ثابت شود نظام سرمایهداری به کلی پتانسیل خود برای پیشرفت را از دست داده است. اما، چنانکه لنین میگفت، سرمایهداری همیشه راهی از دل حتی عمیقترین بحران اقتصادی پیدا میکند مگر اینکه به دست طبقهی کارگر سرنگون شود. آنچه لنین در سال ۱۹۲۰ به عنوان امکانی نظری دید پس از سال ۱۹۴۵ واقعا صورت گرفت. در نتیجهی مجموعهی غریبی از شرایط تاریخی، نظام سرمایهداری وارد دورهی جدیدی از رشد و شکوفایی شد. چشمانداز انقلاب سوسیالیستی، حداقل در کشورهای سرمایهداری پیشرفته، به تاخیر انداخته شد.
درست مثل دو دههی پیش از ۱۹۱۴، بورژوازی و توجیهگرانش مستِ توهمات بودند. و درست مثل آن دفعه، رهبران جنبش کارگری این توهمات را تکرار میکردند. آنّها حتی پیش از گذشته، هرگونه وانمود به دفاع از سوسیالیسم را کنار گذاشتند و «بازار» را تمام و کمال در آغوش کشیدند. اما اکنون حلقه دوباره کامل گشته است. در سال ۲۰۰۸، حاصل زحماتشان خاکستر شد. مثل سال ۱۹۱۴، تاریخ با گستاخی آنها را از خواب خوش بلند کرد.
خیلی از چپها میپرسیدند اگر چنین بحران عمیقی برقرار است چرا تودهها برنخاستهاند. جواب ما به کسانی که چنین سوالّهایی میپرسند اشاره به سال ۱۹۱۴ است. چرا آن بحران بلافاصله منجر به جنبشی انقلابی نشد؟ چرا کارگران با اشتیاق زیر پرچم گرد آمدند؟ در اینجا منطق رسمی و کلیگوییهایی انتزاعی پاسخی نمیدهد. تنها دانشِ دیالکتیک میتواند نوری بر این سوال بتاباند.
بر خلاف ایدهآلیستها که فکر میکنند آگاهی انسانی، نیروی پیشبرندهی تمام ترقی است، ماتریالیسم دیالکتیک توضیح میدهد که آگاهی انسانی به شدت محافظهکارانه است. مردان و زنان همیشه به آنچه آشنا است چنگ میزنند: سنت، عادت و روتین چون وزنهای سنگین به دست و پای مغز غل و زنجیر شدهاند. سرمایهداری منجر به عادت اطاعت در تمام عمر میشود که به سادگی از مدرسه به خط تولید کارخانه و آنگاه به پادگان منتقل میشود.
طبقهی حاکمه هزار راه برای شکل دادن آگاهی دارد: مدرسه، کلیسا، رسانهّهای دستهجمعی و مهمتر از همه، آن نیروی نامرئی اما قدرتمندی که ما «افکار عمومی» مینامیم. تودهها همیشه راهِ «کمترین مقاومت» را طی میکنند تا زمانی که ضربهی سنگین رویدادها آنها را وادار کند ارزشها و اخلاق و مذهب و باورهایی که در تمام طول زندگی، تفکرشان را شکل داده است زیر سوال ببرند.
این روند زمان میبرد. خطی صاف نیست و پر است از تناقض. همان سربازانی که در اوت و سپتامبر ۱۹۱۴ پرچم تکان میدادند و سرودهای میهنپرستانه میخواندند، سه یا چهار سال بعد، پرچم سرخ را به دست گرفتند و سرود انترناسیونال میخواندند. دریایی عظیم بین این دو پدیده است – دریایی پر از زجر و وحشت و مرگِ بسیار. این درسی سخت بود اما درسی که خوب فراگرفته شد.
امروز چه؟ جنگی در کار نیست، حداقل نه به شکل سال ۱۹۱۴. اما از نقطه نظر تاریخ، سال ۲۰۰۸ نقطه عطفی به بزرگی همان سال خواهد بود. روند بزرگ یادگیری آغاز شده است. آیا به نظر شما زیادی کند است؟ اما تاریخ طبق قوانین خود و با سرعت خود حرکت میکند و نمیتوان با ناشکیبایی آنرا تسریع کرد.
هگل، در سال ۱۸۰۶ که مشغول پایان «سفر مکاشفهی» بزرگ خود، کتابِ «پدیدهشناسی ذهن»، بود، ناپلئون را دید که سوار بر اسب از خیابانهای شهرِ ینا میگذشت. اینجا بود که فریاد زد: «من روح جهان را سوار بر اسب دیدهام!» انجیل میگوید: «آنان چشم دارند اما نمیبینند.» به اطراف خود نگاه کنید! آیا همین الان شاهد تغییر اوضاع را نمیبینید؟ در خیابانهای استانبول و آتن، سائو پائولو و مادرید، قاهره و لیسبون، تودهها حرکت را ِآغاز کردهاند.
امروز میتوانیم بگوییم که روح جهان نوین همهجا به حرکت افتاده؛ نه به شکل یک فرد قهرمان که به شکل هزاران نفر قهرمانان بینام: مردان و زنانی که، با ضرباهنگ خودشان، به نتایج جدید میرسند و دست به حرکت میزنند تا سرنوشت خود را به دست خود بگیرند.
لنین میگفت: «سرمایهداری وحشت بدون پایان است.» تلاطمات خونینی که سراسر جهان را پر میکنند نشان میدهند که او درست میگفت. اخلاقگرایان طبقه متوسط در مواجهه با این وحشتها گریه و زاری میکنند اما خبر از دلایل آنها ندارند تا چه برسد به راهحل. صلحطلبان، «سبزها» و فمینیستها و سایرین به نشانهها اشاره میکنند اما نه به دلیل بنیادین که در نظام اجتماعی بیماری خوابیده که نقش تاریخی خود را تمام کرده است.
وحشتهایی که در مقابل خود میبینیم تنها نشانههای بیرونی نفیر مرگ سرمایهداریاند. اما اینها در ضمن درد زایش جامعهی نوینی هستند که تقلا میکند تا پا به دنیا بگذارد. وظیفهی ما این است که این درد را تمام کنیم و تولد جامعهای جدید و واقعا انسانی را تسریع بخشیم.
یک روز به دوروتی، انقلابی اسپانیایی، گفتند: «اگر پیروز شوی، بر کپهای از ویرانی تکیه خواهی زد.» دوروتی در پاسخ گفت:
«ما همیشه در بیغولهها و میانِ ویرانیها زیستهایم. تا مدتی خواهیم دانست که چگونه سر کنیم. چرا که، نباید فراموش کنی، که ما در ضمن میتوانیم بسازیم. این ماییم که این قصرها و شهرها را، اینجا در اسپانیا و در آمریکا و همهجا، ساختهایم. ما، کارگران، آنچه را از میان رفته دوباره بر پا میکنیم. و اینبار بهتر از گذشته. ما به هیچ وجه از ویرانی نمیترسیم. ما زمین را به ارث میبریم. هیچ شکی در این مورد نیست. بورژوازی میتواند جهان خود را منفجر و نابود کند و آنگاه از صحنهی تاریخ خارج شود. ما، همینجا در قلبهایمان، جهان نوینی با خود حمل میکنیم. آن جهان همین لحظه در حال رویش است.»
لندن، ۶ ژانویهی ۲۰۱۴
منبع: «در دفاع از مارکسیسم»، وبسایت گرایش بینالمللی مارکسیستی (http://www.marxist.com)، هفت ژانویهی ۲۰۱۴